اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

از روز دستبرد به باغ و بهار تو ( حسین منزوی)

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو


حسین منزوی

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان( حسین منزوی)

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان


حسین منزوی

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام ( حسین منزوی)

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام

غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام

چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام

کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام

بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار ایینه را در خویش حیران کرده ام

حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با ایینه چشمان کرده ام

من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چک گریبان کرده ام

چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام

از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام

 

 

 حسین منزوی

بارید صدای تو و گل کرد ترنم ( حسین منزوی)

بارید صدای تو و گل کرد ترنم 
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم 

(تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم) 

عشق از دل تردید بر آمد به تجلا 
چون دست تیقن ز گریبان توهم 

خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز 
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم 

آرامش مرداب به دریا نبرازد 
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم 

شوقی که سخن با تو بگویم ،‌ گذرم داد 
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم 

بسم الله ات ای دوست بر آن غنچه که خنداند 
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم

شعر آمد و بارید به همراه صدایت 
الهام به شکل غزلی یافت تجسم 

دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم 
با پیرهن کاغذی اید به تظلم


 حسین منزوی

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد ( حسین منزوی)

ابری رسید و آسمانم از تو پر شد 
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد 

نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک 
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد 

جان جوان بودی تو و چندان دمیدی 
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد 

خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی 
جانی تو و من جاودانم از تو پر شد 

چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول 
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد 

در باغ خواهش های تن روییدی اما 
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد 

پیش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد 

با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم 
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد 

آیینه ها در پیش خورشیدت نشاندم 
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

 

حسین منزوی

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو ( حسین منزوی)

 
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو 
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو 

گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین 
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار 
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو 

به گل روی تواش در بگشایم ورنه 
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو 

گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است 
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو 

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر 
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو 

بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری 
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو 

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت 
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

 

حسین منزوی

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو ( حسین منزوی)

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو 
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو 

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام 
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو 

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان 
من چنگ التجا زده ام در طناب تو 

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان 
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو 

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان 
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو 

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو 

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار 
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو 

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود 
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

 

حسین منزوی

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار ( حسین منزوی)

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار 
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار

ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز 
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است 
آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره 
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی 
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار

دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست 
از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار

آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم 
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار

 

 

حسین منزوی

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار ( حسین منزوی)

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار 
شعری برای بختک ، شعری برای آوار 

تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه 
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار 

این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط 
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار 

چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین 
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار 

در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است 
گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار 

تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را 
تکرار می کنند این ،‌ ایینه های بیمار 

عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد 
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز 
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار 

بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو 
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار

 

 

 

حسین منزوی

 

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم(حسین منزوی )

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را
تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ند انستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی



  ادامه مطلب ...