اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی
اشعار (حسین منزوی )

اشعار (حسین منزوی )

شعر و ادب پارسی

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟( حسین منزوی )

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟
کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم

اسیر جاذبه ی بی امان ات آن پر کاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم

تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
و گر به کشور سیمرغ کیمیا بگریزم

به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم

هوا گرفته ی عشق توام ، چگونه از این دام ،
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟

به خویش هم نتوانم گریخت ، از تو که عیب است
ز آشناتری اکنون به آشنا ، بگریزم

کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟
مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم

به هر کجا که رَوَم ، رنگ آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو ! پس چرا بگریزم ؟

 

حسین منزوی

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود( حسین منزوی )

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمه نخستین بود

خدا،امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق،برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کز این دو،حادثه اولّی،کدامین بود

اگر نبود به جز پیش پا نمی دیدیم
همیشه عشق همان دیده جهان بین بود

به عشق از غم و شادی،کسی نمی گیرد
که هر چه کرد،پسندیده و به آیین بود

اگر که عشق نمی بود ، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح وتبیین بود؟

 و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم
که راز آمدن و مرگ آدمی ، این بود

 

حسین منزوی

خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش ( حسین منزوی )

خالی ام چون باغ بودا ، خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان ِ شب زده بی اخترانش

خلق ،بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغرب ام، با من نه خورشیدی، نه صبحی
نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش

سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیده گانم
وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی
در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش

جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش..!!

 


حسین منزوی

زن جوان غزلی با ردیف "آمد" بود ( حسین منزوی )

 

زن جوان غزلی با ردیف "آمد" بود
که بر صحیفه‌ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل‌های عاشقانه‌ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا ز قید زمان و مکان رها می‌کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ"ی آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله دل من مسندالیه "آن‌زن"
و "است" رابطه و "باشکوه" مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدد بود

میان جامه‌ی عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع و خلسه‌ی مجرد بود

دو چشم داشت دو "سبز - آبی" بلاتکلیف
که بر دو راهی "دریا - چمن" مردد بود

به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود


حسین منزوی

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه ( حسین منزوی )

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه
ترســــم قـــرار و صبـــرم برخیزد از میانه

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری - ایــــن بهترین بهانه-

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

چون شب شود از این دست، اندیشه‌ای مدام است
در بـــــرکشیدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من
رام نوازش تــــو، بــــی تیـــــــــغ و تازیانه

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان
ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه

جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود
ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

 


حسین منزوی

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من( حسین منزوی )

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش ِجوان ِمن

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من

خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من


حسین منزوی

 

با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده ( حسین منزوی )

با آن دهان که رازی ست،نه بسته ، نه گشاده
حرفی نگفته داری؟ یا بوسه ای نداده؟

حرفی که می توان داشت ، اما نمی توان گفت
چون حرف کودکانی تازه زبان گشاده

یا بوسه ای معطل بین دو حس کج تاب
بین لب و تزلزل ، بین دل و اراده

گر شرم راه بسته است ، بر حرف و بوسه ، با هم
بگذار تا بگردند ، یک دور شرم و باده

وان گاه باش لَختی تا هردو را ببینی
مستی سواره در پیش، شرم از پِی اش پیاده

شرم ار نمی گذارد حرف نگفته ات را
بگذار من بگویم ، لب بر لبت نهاده

باد این دریدگی را از شرم غنچه آموخت
چندان که کرد شرمت شوق مرا زیاده

رازیست با تو و عشق ، مثل زمین و خورشید
عشق از تو زاده آری ، اما تو را که زاده ؟

 

حسین منزوی

حکمم از زمین رها شدن نبود ( حسین منزوی )


حکمم از زمین رها شدن نبود 
 سرنوشت من خدا شدن نبود 

 از هزار چوب خیزران یکی 
 در قواره ی عصا شدن نبود 

گیرم استخوان به نیش هم کشید 
 سگ به جوهر هما شدن نبود 

 از چهل در طلسم قصه ام 
 هیچ یک برای واشدن نبود 

 تو در آینه شما شدی ولی 
 با منت توان ما شدن نبود 

 آری آشنا شدن هم از نخست 
 جز به خاطر جدا شدن نبود


حسین منزوی

گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را( حسین منزوی )

گزیدم از میان مرگ ها این گونه مردن را
تورا چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه زاندوه تو،وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این،در عشق بازی پا فشردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را


حسین منزوی

به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت ( حسین منزوی )

دلم گرفته برایت

به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست، تاب وسوسه هایت

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت؟

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
 به خاکساری دل بین، که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!!


به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت ( حسین منزوی )